♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ علیرضابیرانوند دروازه بان تیم ملی ایران کارگر نانوا بودم رفتگر شهرداری بودم ماشین میشستم در رستوران ظرف میشستم شبها در میدان آزادی میخوابیدم او هیچگاه درمانده نشد تا اینکه .... علیرضا بیرانوند که این سالها با قراردادهای میلیاردی در تیم پرسپولیس تهران و تیم ملی بازی میکند، از آن دسته افرادی است که از خانوادهای بسیار فقیر و بدون داشتن هیچ امکاناتی خود را به این مرحله رسانده است به گفته خودش بیش از 10 بار داستان زندگی خود را برای همتیمیهایش تعریف کرده ولی هیچکس از شنیدن این ماجراها خسته نمیشود و همیشه همه گوش شنوای ماجراهای تلخ و سخت زندگی او هستند او که متولد سال 71 در خرمآباد است، از بچگی علاقه بسیار زیادی به فوتبال داشته و این علاقه بهشدت مورد نارضایتی پدرش بوده علیرضا در اینباره میگوید: پدرم اصرار داشت به جای اینکه وقت خود را برای بازی فوتبال بگذرانم کارگری کنم و بتوانم پول دربیاورم اینطور که دروازهبان تیم ملی میگوید پدر او هیچوقت او را کتک نزده و همیشه توپ، لباس فوتبال یا وسایل فوتبالی او را پاره میکرده که دیگر نتواند بازی کند زیرا میدانسته علیرضا چه علاقهای به این ورزش دارد اما او هیچوقت خسته نشده و بالاخره با کار کردن در نانوایی بربری در خرمآباد توانسته پدرش را راضی کند که فوتبال هم بازی کند این دروازهبان میگوید: بالاخره پولهایم را جمع کردم و بلیت اتوبوس خریدم و به تهران آمدم. در راه با حسین فیض که مربی تیم وحدت تهران بود همسفر شدم و او به من گفت اگر 250 هزار تومان بدهم من را به تیم میبرد او ادامه میدهد: من هیچ پولی نداشتم و همین را به فیض گفتم و او با این حال من را به تیم برد. در بازی تدارکاتی درخشیدم ولی این تیم خوابگاه نداشت و در میدان آزادی میخوابیدم او با بیان اینکه همه دستفروشهای آنجا او را میشناختند، ادامه داد: بعدا قرار شد در ازای شستن ظروف یک پیتزافروشی شبها را آنجا بخوابم. در آن روزها به تیم جوانان هما رفتم و در آنجا هم بازی میکردم او بهعنوان تلخترین خاطرهاش در آن روزها میگوید: یک بار سعید ریاضی مربیمان ساعت یک و نیم شب به رستوران آمد. نمیخواستم مرا ببیند اما تصادفا دید و برایم گریه کرد و گفت چرا تا به حال درباره کار به او نگفتهام. بعد از آن به یک کارواش رفتم و مدتی در آنجا کار میکردم بعد معرفی شدم به شهرداری و هر روز از ساعت 5 در خزانه در حوالی مترو رفتگری کردم در همه این مدت پدر و مادرم نمیدانستند من در تهران کار میکنم اولین قرارداد این بازیکن با تیم نوجوانان نفت بود. 900 هزار تومان به او پول دادند که آن را به خانوادهاش داد و به آنها گفت در تهران فوتبال بازی میکند وقتی از نوجوانان به امید رفت رقم قرارداد او به دو میلیون و 500 هزار تومان رسید. پس از آنکه نفت به لیگ برتر آمد، قراردادش 85 میلیون تومان شد و حالا با قرارداد یک میلیارد و 900میلیون تومانی که قراردادی دوساله با پرسپولیس است برای این تیم بازی میکند شهرت بیرانوند به بلند پرتاب کردن توپ و دستهای بلندش است. خودش در اینباره میگوید: ذستهای بلند من جان میداد برای شستن ماشین شاسی بلند برای رسیدن به رویاهات هر بهایی که لازم هست بپرداز خودت را که باور داشته باشی، کائنات برای رسیدن به رویاهایت به تو کمک خواهد کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
o*o*o*o*o*o*o*o والت دیزنی موسس شهر بازی دیزنی لند و شرکت والت دیزنی، آفریننده میکی موس سفید برفی و... برنده ۲۲ جایزه اسکار از دفتر روزنامه ای که در آن مشغول به کار بود اخراج شد چرا که رئیسش فکر می کرد تخیل خلاقیت و ایده های خوب ندارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جی کی رولینگ نویسنده سری کتابهای هری پاتر، پردرآمد ترین نویسنده تاریخ و برنده عنوان تاثیر گذار ترین زن بریتانیا پس از جدایی از همسر از دست دادن شغل و مرگ مادرش کتابی نوشت که دوازده بار توسط انتشارات مختلف رد شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ توماس ادیسون دارنده امتیاز ۲۵۰۰ اختراع که مهم ترین آنها لامپ الکتریکی است معلم مدرسه اش به او گفته بود که زیادی احمق است و هیچ چیز یاد نخواهد گرفت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ گروه بیتلز تاثیر گذار ترین گروه موسیقی قرن بیستم با فروش جهانی تا ۱ میلیارد نسخه از آثار. توسط کمپانی سازنده موسیقی رد شدند چرا که کمپانی از صدا و موسیقی با گیتار آنها خوشش نیامد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آلبرت انیشتن نظریه پرداز نسبیت و برنده جایزه نوبل فیزیک تا سن چهار سالگی قادر به حرف زدن نبود و اطرافیان او را فردی غیر اجتماعی با رویاهای احمقانه می شناختند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مایکل جردن بسکتبالیست حرفه ای سابق و معروف با عنوان بهترین بسکتبالیستی که تا به حال بوده است از تیم بسکتبال دبیرستانش اخراج شد و به قول خودش بارها و پشت سر هم شکست خورد ^^^^^*^^^^^ و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد شروع کن و امیدوارباش همین الان که تو داری این پیام رو میخونی خیلیای دیگه هستن دارن توی خلوت خودشون بی سر و صدا تلاش می کنن و یه روز موفقیتشون مثل بمب صدا میده o*o*o*o*o*o*o*o
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ "داستان شهید یونس زنگی آبادی" در کرمان از آقایی به نام آقای سعیدی می خواهند که خاطرات شهید یونس زنگی آبادی را به صورت کتاب در آورد و آن موقع در حدود ۹۰۰۰۰ تومان به او بدهند .آقای سعیدی به خانه که می آید شروع می کند به خواندن خاطرات شهید اما هر چه فکر می کند به این نتیجه می رسد که خاطرات شهید را برگرداند زیرا همه ی خاطرات شهید از عالم روحانی ومعنوی بوده و برای نویسنده سخت بوده است که شاید کسی باور نکند لذا خاطرات شهید را در جعبه ای می گذارد تا آن را پس بدهد صدای زنگ تلفن به صدا در می آید وآقای سعیدی که حوصله ی جواب دادن نداشته سراغ گوشی تلفن نمی رود معمولا تلفن کمتر از ۱دقیقه قطع می شود ولی آقای سعیدی زمانی که می بیند تلفن قطع نمی شود .گوشی را بر می دارد الو شما؟ سلام علیکم من شهید زنگی آبادی هستم ,آقای سعیدی شما می توانید خاطرات مرا به صورت کتاب در آوری هر گاه که نیاز داشتید من به شما کمک می کنم بعد تلفن قطع می شود. بعد از مدتی که آقای سعیدی مقداری از مطالب رانوشته بوده ،با خودش فکر می کند که آیا مطالبی که نوشته ام درست است یا خیر؟ یک دفعه آقای سعیدی مشاهده می کند که قلم روی کاغذ شروع به نوشتن کرد بسم الله الرحمن الرحیم آقای سعیدی فلان مطلب را حذف واین مطلب را اضافه کن خلاصه اورا راهنمایی می کند و در آخر برگه امضا می شود بعدا که بررسی می کنند امضا،امضا شهید وخط ،خط شهید بوده است این شهید والا مقام ؛ زمانی که می خواسته به جبهه برود به خانمش می گوید : به پاهایم خوب نگاه کن روزی این پاهایم به دردت می خورد روزی که تعدادی شهید به استان کرمان آورده بودند، خانم این شهید از روی پاهایش اورا شناسایی می کند .زیرا حاج یونس نذر کرده بوده است که مثل سیدالشهداء سر در بدن نداشته باشد و مثل قمر بنی هاشم اباالفضل دست در بدن نداشته باشد ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بسم رب النور قسمت سوم زندگینامه بدون تو هرگز آتش ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام می رفتم و سریع برمی گشتم مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم تا اینکه مادر علی زنگ زد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ادامه دارد
بسم رب النور داستان کاملا واقعی بدون تو هرگز این قسمت مردهای عوضی *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥* همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه *♥♥♥♥*♥♥♥♥* *♥♥♥♥*♥♥♥♥* با ما همراه باشید
بسم رب الشهدا قسمت پنجم *♥♥♥♥*♥♥♥♥* چهل روز زیارت عاشورا به نیت همسر معتقد و با ایمان خوندم ، سه چهار روز بعد از اتمام چله خواب شهیدی را دیدم چهره اش را به خاطر ندارم اما یادم هست لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود دیدم همه مردم بر سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمیبیند که او روی مزار نشسته شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی هیچکس از چله من خبر نداشت به فاصله چندروز بعد از آن خواب امین به خواستگاری ام آمد شاید یه هفته از چله زیارت عاشورا گذشته بود و همه چیز خیلی سریع پیش میرفت آنقدر که مدت زمان بین آشنایی تا نامزدی فقط 14روز بود با سخت گیری که داشتم برنامه همیشگی ام برای عقد دائم حداقل یک سال و یک سال و نیم بود این مدت زمان را برای این میخواستم که حتما با فرد مقابلم به طور کامل آشنا شوم بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار شود 29بهمن سال صیغه محرمیت خوانده شد اولین جایی که بعد از محرمیت رفتیم لواسان بود بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم شما هرجا به خواستگاری رفتی دست گل به این بزرگی میبردی؟ که جواب مثبت بشنوی؟ گفت من اولین بارم هست که به خواستگاری آمدم راست میگفت هم امین هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم هرکس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت جالب اینجاست هر دو ما حداقل هشت سال در بلوک های مقابل هم زندگی میکردیم اما اصلا یکدیگر را ندیده بودیم حتی آنقدر امین سخت گیر بود که حتی وقتی قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سختگیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود با این حال این امین مغرور و سر سخت بعد خواستگاری به مادرش گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود بعد از ازدواج فهمیدم امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه رفته بود آنجا گفته بود : خدایا تو خود میدانی حیا و عفت دختر برایم خیلی مهم است کسی را میخوام که این ملاک ها را داشته باشد بعد رو به حرم حضرت معصومه ادامه داده بود : خانم هر کس این مشخصات را دارد نشانه ای داشته باشد آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله ) باشد امین میگفت هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم ولی نمیدانم چرا قبل از خواستگاری شما ناخودآگاه چنین درخواستی کردم مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد فورا اسم مرا پرسیده بود تا نام زهرا را شنید گفت موافقم به خواستگاری برویم گفت با حضرت معصومه معامله کرده ام من هم قبل ازدواج هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف میدانستم مومن واقعی برای زن و زندگی اش ارزش قائل است طور خاصی امین را دوست داشتم خیلیییی خاص همیشه به مادرم میگفتم : من خیلی خوشبختم خدا کند همسر آینده خواهرم هم مثل همسر من باشد هرچند محال هست چنین همسری نصیبش بشه عقدمان 29اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب گره خورده بود عروسی مان 28 دی سال 92 بود *♥♥♥♥*♥♥♥♥* در ادامه این داستان عاشقانه خاص با ما همراه باشید برای خوندن قسمت اول کلیک کنید برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید برای خوندن قسمت سوم کلیک کنید برای خوندن قسمت چهارم کلیک کنید
ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1313 ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎﯼ اﻣﻮﺯﺷﯽ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﻓﺖ ... ﺩﺭ 16 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﯾﺰ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ اﻫﻮﺍﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﮐﺮﺩ ... ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1337 ﺩﺭ ﺳﻦ 22 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ فیلم ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1338 ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺧﻮﺩ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺟﺬﺍﻣﯿﺎﻥ ﺟﺬﺍﻣﺨﺎﻧﻪ اﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1342 ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1345 ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻓﺴﺘﯿﻮﺍﻝ ﭘﮋﺍﺭﻭ ﺑﻪ اﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩ ... ﻓﺮﻭﻍ ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1345 ﺩﺭ ﺳﻦ 33 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﮑﻔﺘﮕﯽ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩ. ﻭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻇﻬﯿﺮﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ به ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ * از راهی دور * ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﺎﺭ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻩ ﭘﺮﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﻧﻬﺎﻧﯽ ﺩﺷﺖ ﺗﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﻇﻠﻤﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺲ ﻣﻬﺮ ﻧﺒﻨﺪﯼ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻟﯿﮏ ﭼﻮﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﺑﮕﺸﺎﯾﯽ ﻧﯿﮏ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﯿﺴﺖ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻟﺐ ﺩﺭ ﺧﻢ ﺭﺍﻫﯽ ؟ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻠﻮﺕ ﺟﺎﺩﻭﯾﯽ ﺧﺎﻣﺶ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻝ ﻧﺴﭙﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﭘﯿﮑﺮﺕ ﺭﺍ ﺯﻋﻄﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺘﺐ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺯﻫﺮﻩ ﺭﺳﻢ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮﯼ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺯﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﻪ ﺩﺭﻭﺩﯼ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺭﻩ ﺧﻮﺩ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻩ ﺑﺮ ﺗﻮ ﮔﺸﺎﯾﻢ ﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ
ابوسعید ابوالخیر ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. شیخ ابوسعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است. ابوسعيد در اول محرم 357 در روستاي میهنه از توابع ابیورد ديده به جهان گشود و در شب جمعه چهارم شعبان ۴۴۰ در زادگاهش ديده از جهان فرو بست. او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تادر یک حادثه مهم در زندگی اش درس را رها کرده و به جمع صوفیان شیعی پیوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه تصوف در نزد شیخ ابوالفضل سرخسی و ابوالعباس آملی به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن 40 سالگی به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند. ابوسعید ابوالخیر در میان عارفان مقامی بسیار ممتاز و استثنایی دارد و نام او با عرفان و شعر آمیختگی عمیقی یافتهاست. چندان که در بخش مهمی از شعر پارسی چهره او در کنار مولوی و خیام قرار میگیرد، بی آنکه خود شعر چندانی سروده باشد. در تاریخ اندیشههای عرفانی در صدر متفکران این قلمرو پهناور در کنار حلاج ، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی به شمار میرود. همان کسانی که سهروردی آنها را ادامه دهندگان فلسفه باستان و تداوم حکمت خسروانی میخواند. از دوران کودکی نبوغ و استعداد او بر افراد آگاه پنهان نبودهاست. او خود میگوید: «آن وقت که قرآن میآموختم پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه شیخ ابوالقاسم که از مشایخ بزرگ بود پیش آمد، پدرم را گفت که ما از دنیا نمیتوانستیم رفت زیرا که ولایت را خالی دیدیم و درویشان ضایع میماندند. اکنون این فرزند را دیدم، ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود.» نخستین آشنایی ابوسعید با راه حق و علوم باطنی به اشاره و ارشاد همین شیخ بود. چنانکه خود ابوسعید نقل میکند که شیخ به من گفتند: ای پسر خواهی که سخن خدا گویی گفتم خواهم. گفت در خلوت این شعر میگویی: من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان تو را شمار نتوانم کرد گر بر سر من زبان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد همه روز این بیتها میگفتم تا به برکت این ابیات در کودکی راه بر من گشاده شد. ابوسعید در فرهنگ شرق زمین شبیه سقراط است. گرچه عملا در تدوین معارف صوفیه اثر مستقلی به جای نگذاشتهاست با این همه در همه جا نام و سخن او هست. چندین کتاب از بیانات وی به وسیله دیگران تحریر یافته و دو سه نامه سودمند مهم که به ابن سینا فیلسوف نامدار زمان خود نوشتهاست از او بر جا ماندهاست. جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید گریست از من اثری نماند این عشق از چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست سر تا سر دشت خاوران سنی نیست کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست کارم بیکی طرفه نگار افتادا وا فریادا ز عشق وا فریادا خلقی بهزار دیده بر من بگریست دیروز که چشم تو بمن در نگریست گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار از شرم گنه فگندهام سر در پیش دارم گنهان ز قطره باران بیش من دل ندهم به کس برای دل تو وی لعل لبت گره گشای دل من سنگی چوبی گزی خدنگی تیری این زاغوشان بسی پریدند بلند وز شخص احد به ظاهر آمد احمد بی شک الفست احد، ازو جوی مدد چون خاک شدی پاک شدی لاجرما چون نیست شدی هست ببودی صنما آثار : مقامات اربعین یا چهل مقام اسرار توحید فی مقامات شیخ ابی سعید رساله حالات و سخنان شیخ ابوسعید چند رباعی از ابوسعید ابوالخیر باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آ وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا وا فریادا ز عشق وا فریادا کارم بیکی طرفه نگار افتادا گر داد من شکسته دادا دادا ور نه من و عشق هر چه بادا بادا یا رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج بغیر خود مگردان ما را
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم